جدول جو
جدول جو

معنی زبان دل - جستجوی لغت در جدول جو

زبان دل
زبان حال، زبان باطن، کلام یا حالتی که از راز درون شخص حکایت کند
تصویری از زبان دل
تصویر زبان دل
فرهنگ فارسی عمید
زبان دل
(زَ نِ دِ)
زبان معنی. زبان حال. زبان باطن. زبان سرّ:
که او ترجمان زبان دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان.
مسعودسعد.
میجهد شعلۀ دیگر ز زبان دل من
تا تو را وهم نیاید که زبانیم همه.
مولوی.
، کنایه از قلم و یا نوک قلم است:
زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهیم گفتن بیان.
مسعودسعد (دیوان ص 525).
که او ترجمان زبان دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زبان زدن
تصویر زبان زدن
سخن گفتن، حرف زدن، زبان درازی کردن
چشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان گز
تصویر زبان گز
هر چیز تند و تیز یا بسیار شیرین که وقت خوردن زبان را می گزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان بر
تصویر زبان بر
برهان و دلیل قاطع که مدعی را خاموش سازد و دیگر چیزی نگوید، جوابی که زبان طرف را کوتاه کند و دیگر حرف نزند، ویژگی عطا و بخششی که زبان خصم یا مدعی و شاکی را ببندد و دیگر بدگویی و شکایت نکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان حال
تصویر زبان حال
کنایه از وضع و حالت شخص که از حال و راز درون او حکایت کند، زبان دل برای مثال چشمم به زبان حال گوید / نی آنکه به اختیار گویم (سعدی۲ - ۵۳۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دان
تصویر زبان دان
کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گلی (سعدی۱ - ۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان دار
تصویر زبان دار
گویا، سخنگو، آنکه بتواند مطلب خود را خوب بیان کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبان کلک
تصویر زبان کلک
زبان قلم، نوک قلم
فرهنگ فارسی عمید
(زَ نِ قُ)
زبانۀ قفل:
دندانۀ کلید در دعویند لیک
همچون زبان قفل گه معنی الکنند.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
گفتگوشده. مذاکره شده. (ناظم الاطباء) ، مشهورشده. بر سر زبان افتاده:
شد همچو او زبان زدۀ هر سخن سرای
ناسور کون خر سر خمخانه جوش کرد.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
سرایش. بر خلاف زبان حال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ دَ)
قسمتی از زبان باستانی ایران. (ناظم الاطباء). لغت پارسی باستان است و وجه تسمیۀ آنرا بعضی بفصیح تعبیر کرده اند و هر لغتی که در آن نقصانی نباشد دری گویند همچو اشکم و شکم و بگوی و گوی و بشنود و شنود و امثال اینها. پس اشکم و بگوی و بشنو دری باشد و جمعی گویند لغت ساکنان چند شهر بوده است که آن بلخ و بخارا و بدخشان و مرو است و بعضی گویند دری زبان اهل بهشت است که رسول صلی اﷲ علیه و آله فرموده اند که: ’لسان اهل الجنّه عربی او فارسی دری’. و ملائکۀ آسمان چهارم به لغت دری تکلم میکنند و طایفه ای برآنند که مردمان درگاه کیان بدان تکلم میکرده اند و گروهی گویند که در زمان بهمن اسفندیار چون مردم از اطراف عالم بدرگاه او می آمدند و زبان یکدیگر را نمی فهمیدند، بهمن فرمود تادانشمندان زبان فارسی را وضع کردند و آنرا دری نام نهادند یعنی زبانی که بدرگاه پادشاه تکلم کنند و حکم کرد تا در تمام ممالک به این زبان سخن گویند و جماعتی برآنند که وضع این زبان در زمان جمشید شد و بعضی دیگر گویند که در زمان بهرام. (برهان قاطع). رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 صص 19-25 و مقدمۀ برهان قاطع چ معین ص 25 ببعد و مقدمۀ لغت نامه و دری و ایران شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ قَ لَ)
نوک قلم. که در این شعر به تیغ آخته تشبیه شده:
من بدین آخته زبان قلم
گفت خواهم ز دوستان قلم.
مسعودسعد.
، بیان قلم. زبان کتابت. دلالت کتابت
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ کِ)
نوک قلم. زبان قلم:
کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر زبانش دو شاخ تر.
عسجدی.
نام حافظگر برآید بر زبان کلک دوست
از جناب حضرت شاهم بس است این ملتمس.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(جُ تَ / تِ)
چیزی تیز و تند که وقت خوردن زبان را میگزد. (آنندراج). هرچیز که زبان را بگزد و تیز و تند و حاد و حریف. (ناظم الاطباء). چیزی که بواسطۀ تندی زبان را بگزد. (ناظم الاطباء). حازر، شیرترش زبان گز. (لغت نامۀ مقامات حریری). حامز، شیر ترش زبان گز. طخف، شیرترش زبان گز. قارص، شیر زبان گز. خمر مفلفل، شراب زبان گز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اهل زبان. مترجم و کسی که زبانهای متعدد میداند. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که همه زبانها را بداند. (برهان قاطع). آنکه همه زبانها را داند و بیان و ترجمه تواند. (انجمن آرای ناصری). آنکه زبانها را بداند و بیان و ترجمه بداند و تواند. (آنندراج) :
عشق بهین گوهری است گوهر دل کان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او.
خاقانی.
بی زبانان با زبان بی زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیده اند.
خاقانی.
زبان دان شوی در همه کشوری
نپوشد سخن بر تو از هر دری.
نظامی.
، فصیح و بلیغ. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). فصیح. (شرفنامه). کنایه از فصیح و بلیغ. (برهان قاطع). لسن. (منتهی الارب). زبان آور. سخندان. ادیب: تا بیدارترین و زیرکترین و زبان دان تر و عاقلتر از همگان بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). و مشیر و ندیم و مونس او (شاپور) کسانی بودندی که هم بعقل و هم بفضل و ذکا و زبان دانی و آداب نفس آراسته بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی). و این هر سه مردمان اصیل عاقل و فاضل و زبان دان سدید بودندی. (فارسنامۀ ابن البلخی).
رباب از زبانها بلادیده چون من
بلا بیند آن کو زبان دان نماید.
خاقانی.
گر افسونگر از چاره سرتافتی
بمرد زبان دان فرج یافتی.
نظامی.
زبان دان مرد را زان نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست.
نظامی.
زبان دان یکی مرد مردم شناس
طلب کرد کز کس ندارد هراس.
نظامی.
، مجازاً، شاعر. (ناظم الاطباء)، شاگرد را گویند. (برهان قاطع). شاگردی که سخن استاد را زود بفهمد و یاد گیرد. (آنندراج). کنایه از شاگرد باشد. (انجمن آرا) .شاگرد و تلمیذ. (ناظم الاطباء) :
پشت من از زبان شکسته شکست خرد
خردی هنوز طفل زبان دان کیستی.
خاقانی.
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش.
خاقانی.
، صاحب قیل و قال. (شرفنامه)، گویا بکلام زائده. (شرفنامه).
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
روزمره و محاوره. (آنندراج). گفتگوی هر روزه و مذاکرۀ هر روزه. (ناظم الاطباء) ، مشهور، سائر چون مثل، مطلبی که بر سر زبانها است. رجوع به زبان زد شدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
دارای زبان، کسی که میتواند مطلب خود را خوب ادا کند. (فرهنگ نظام). مقول. (منتهی الارب) ، مجازاً، صریح. روشن. مدلل. آشکار: شرحی زبان دار به او بنویسد. نامه ای زبان دار به او بنویس. رجوع به زبان داشتن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ نِ)
ناسرایش یعنی آنچه را که بیان میکند وضع شخص و یا حالت شخص و یا شئونات شخص را. (ناظم الاطباء). آنچه را که منسوب الیه نگفته و شاعر و یا نویسنده از حال او چنان بیند که اگر گفتی چنین گفتی:
دی کوزه گری بدیدم اندر بازار
بر کوزۀ گل همی لگد زد بسیار
وآن گل بزبان حال با او میگفت
من همچو تو بوده ام مرا نیکودار.
عمرخیام.
و به زبان حال با روزگار گفته... (سندبادنامه ص 17).
چشمم بزبان حال گوید
بی آنکه به اختیار گویم.
سعدی.
رجوع به زبان حالت و لسان الحال شود
لغت نامه دهخدا
(غُ رِ دِ)
غبار خاطر. مجازاً بمعنی آزردگی دل:
بر دل پاکش غباری بیگناه از من چراست
دیو بی انصاف بر تخت سلیمان چون نشست.
خاقانی.
مرا در دل ز خسرو صد غبار است
ز شاهی بگذر آن دیگر شمار است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کنایه از خاموش کردن مدعی است بدلائل و جوابی که دیگر حرف نمیتواند زند. (برهان قاطع). جوابی که خصم راساکت و خاموش گرداند. (انجمن آرا) (آنندراج). جوابی که اسکات مدعی بدان شود. (شرفنامۀ منیری). حجت قاطع و دلیل و برهان مسکت. (ناظم الاطباء). جوابی که خصم را ساکت کند. (فرهنگ رشیدی). رجوع به زبان بریدن شود، بمعنی عطا و بخشش نیز آمده است چنانکه در زمان پیغمبر شاعری را حضرت رسالت فرمودند بعمرکه زبانش را ببر. عمر خواست که با کارد ببرد حضرت امیر فرمود که به او چیزی بده. (برهان قاطع) ، بخشش و عطا را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). عطا. (شرفنامۀ منیری). بخشش و عطا را نیز گویند که زبان شاکی را از غیبت و شکوه ببرد. (آنندراج) (انجمن آرا). عطا و بخشش که سائل راساکت کند. (ناظم الاطباء). رجوع به زبان بران شود
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
کنایه از سخن گو. سخنور. مقابل بی زبان:
نای است بی زبان بلبش جان فرودمند
بربط زبان ور است عذاب از جهان کشد.
خاقانی.
ور کعبه چو من شدی زبان ور
وصف تو بدی بیان کعبه.
خاقانی.
، فصیح. (آنندراج) (بهار عجم) :
یکی گفت بر پایۀ دسترس
زبان ورتر از تازیان نیست کس.
نظامی.
، شاعر (آنندراج) :
لب خود را نگشادم چو زبان ور نشدم
منفعل ساخته ام فارسی و تازی را.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج و بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ کَ دَ)
کنایه از حرف زدن و سخن گفتن باشد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از سخن گفتن باشد. (آنندراج) :
اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو
زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او.
نخشبی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زبانزد
تصویر زبانزد
آنچه که بر سر زبانها افتد مطلبی که گروه بسیار از آن مطلع شوند: (زبانزد خاص و عام شد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان ور
تصویر زبان ور
سخنور، سخنگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان قال
تصویر زبان قال
سرایش سرایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان زده
تصویر زبان زده
مذاکره شده، گفتگو شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان زدن
تصویر زبان زدن
با زبان چشیدن (طعامی را)، سخن گفتن حرف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان حال
تصویر زبان حال
ناسرایش ناسرایان
فرهنگ لغت هوشیار
عطا بخشش (که به وسیله آن زبان طعن را قطع کند)، خاموش کردن مدعی به دلایلی که دیگر نتواند سخن گوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبانحال
تصویر زبانحال
وضع شخص و یا حالت شخص و یا شئونات شخص را بیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاغ دل
تصویر زاغ دل
سیاه دل قسی القلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبان بر
تصویر زبان بر
((~. بُ))
کنایه از عطا، بخشش (که به وسیله آن زبان طعن را قطع کنند)، کنایه از خاموش کردن مدعی به دلایلی که دیگر نتواند سخن گوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبان زد
تصویر زبان زد
اصطلاح، آپشن
فرهنگ واژه فارسی سره